لرنینگ فرام سریلانکا یا بودا در کرانه
یک: “همیشه در همه آغازها، پارهای از انجامها و سرانجامها نهفته است”
کجا؟سریلانکا کجاست دیگر؟
…
وقتی قرار است به جایی سفر کنید که شنونده طیف متنوع و وسیعی از تجربههای پیشینیانِ سفرکرده به آن نقطه نبودهاید و تمام یافتههایتان از چند و چون آنجا به آبوهوا و واحد پول و اطلاعات ویکیپدیایی ختم میشود توصیه میکنم تلاش بیشتر را کنار بگذارید و به شگفتیهای پیشآمدگونه تن بدهید. چرا که تندادگی! دلدادگی را افزون میکند. شما را نمیدانم ولی من زیستِ اینگونه را ترجیح میدهم. به همین خاطر وقتی اطرافیانم میپرسیدند چرا سریلانکا؟ به سهولت تمام میگفتم: نمیدانم. هنوز که نرفتهام.
لذا در همان ابتدای سفر به اینترنت پرسرعت! رایگان فرودگاه تن دادم و فیلم سه ساعته درایو مای کار را که اقتباسی از یکی دو داستان کوتاه آقای موراکامی است دانلود کردم تا طول سفر ۵ ساعته هوایی را التیام ببخشم( دو ساعت دیگرش هم که به توجه به نکات ایمنی مهمانداران محترم هواپیما در خصوص دو درب جلو و عقب میگذرد). از همین حسن مطلع سفر دریافتم که سفر شگرفی در پیش خواهم داشت. چون پس از گذشت بیست دقیقه از فیلم برای من موراکامیخوانِ موراکامیدوست آشکار شد که شاهد یکی از بهترین اقتباسهای از این دست هستم. انگار که خود آقای موراکامی بعد از شروع سه دقیقه از فیلم کارگردان را کنار زده و گفته: بزار بقیهشو خودم میسازم. بعدتر خواهید دانست که تماشای این فیلم با جریان این سفر گره خوردهاست. (البته به این شرط که فیلم را دیده باشید. چون قرار نیست در اینجا یک فیلم سه ساعته را برای شما شرح دهم که اگر میخواستم هم باید به اندازه دو ساعت و نیم در نوشتارم سکوت اختیار میکردم.)
دو: “درخت در تنهایی خود درختتر است” *
نکته اول این که درست است که پیش از سفر به دنبال دانستنیهایی درباره سریلانکا نرفتم اما طبق همان اطلاعات ویکیپدیایی، تصویری که از کشوری با ۲۲ میلیون نفر جمعیت و مساحتی برابر با ۴ درصد مساحت ایران و موقعیت قرارگیری در جنوب هند در ذهنم متبادر میشد همان بود که یکی از دوستان سفرکرده ام به هند گفته بود: “تو هند اگر یه شهرشون ده میلیون جمعیت داره پنج میلیون شون تو خیابون میخوابن”(انتظار دادههای صحیح و علمی از گفتگوهای محاورهای نداشته باشید). با این حال ضمن اینکه تصور میکردم احتمالا حین تفرج در یک خیابان انگشتهای دست راست یک نفر را لگد خواهم کرد و فحش سریلانکایی خواهم شنید با خودم اندیشیدم که یک ساعت خراب هم در یک شبانهروز دوبار زمان را درست نشان خواهد داد و به امید شگفتی همزمانی با همان دو ساعت دل را به دریا زدم. فارغ از اینکه به محض ورود به فرودگاه کلمبو دانستم که سریلانکا مثل یک ساعت درست کار میکند. آنقدر که انگیزهای باشد برای تحریر این یادداشت.
دوم این که به لطف خیابان استقلال استانبول و هتلهای یوآل آنتالیا و کازینوهای ایروان و کافه بارهای تفلیس، طبع و ذایقه هموطنان عزیز به سمت کشوری مثل سریلانکا(که هیچکدام از این جاذبهها را ندارد) متمایل نبوده است. لذا برای من که فکر میکنم مسافر در تنهایی خود مسافرتر است و احتمالا دریافتهای دسته اولتر و مصاحبتهای مسافرگونه تر نصیبش خواهد شد فرصت مناسبی به حساب میآمد. به همین دلیل از همان نظم ابتدایی فرودگاه کلمبو، شگفتی در نظرم آغاز شد. فضاهای عمومی استاندارد به دور از تکلف، خیابانهایی با ظاهر بومی و با سازماندهی منسجم، تمیزی غیرقابلوصف معابر و شهر، پروتکلهای بسیار جدی کرونا (در این یک مورد اصلا فکرش را هم نمیکردم) و البته مشخص بود که همه در خانههایشان میخوابند. در فاصله فرودگاه تا هتل، همه این موارد به وضوح پیدا بود.
سوم هم اینکه یک نگاه کوچک به نقشه سریلانکا کافی بود تا متوجه این بشوم که گویا سریلانکا از نظر جغرافیای جزیرهای خود مشابه ژاپن است که ممکن است به همین دلیل خصلتهای مشابهی هم مترتب آنها شده باشد. انگار که این کشورها هم در تنهایی خود کشورترند. فصل مشترک همه این “تر” ها برای من توجه به فردیت است. توجه به درون، آنگونه که بتوان پاسخ مناسبی به “من چیستم و چه چیزی برای من است” را در آن یافت.
* “سر کلاس درس کیارستمی” احتمالا جزو برترین کتابهایی است که به آموختن من در حوزه معماری کمک کرده است. چرا که حالا فهمیدهام که خیلی وقتها جواب مساله درون مساله نیست.
جمله آغازین این بخش متعلق به عباس کیارستمی است.
سه: جمهوری لحنها
در هتل محل اقامت در کلمبو، به این فکر افتادم که با کلیدواژه سریلانکا در آرک دیلی گشتی بزنم. پروژههایی را که دفاتر معماری در سریلانکا طراحی کرده بودند را جدا کردم و نگاهی گذرا به آنها انداختم.
مطالعه مختصری بود اما همین میزان هم برای جلب توجه به یک نکته کافی بود. پروژهها حاوی یک زبان مشترک و لحنهای متفاوت بودند.(چیزی که در روزهای بعدی سفر هم در فضای شهری و اجتماعی شاهد بودم). کاربرد لحن برای من به عنوان راهکاری برای پرهیز از یکسانسازی چیزهاست. مثلا آنچه که پیشتر و البته بعدها بیشتر نظرم را به خود جلب نمود این بود که در سریلانکا استفاده از رنگ به نوعی به عنوان لحن شخصی در هر زمینهای کاربرد داشت. از موتورهای سهچرخ با کابینهایی رنگی گرفته (نامشان توپ توپ بود و بخش زیادی از حملونقل عمومی را عهدهدار بودند) تا مغازهها و خانهها و لباس مردم و حتی میکسرهای بتن و نردههای کارگاههای ساختمانی، همه و همه آمیخته به رنگهای متنوع و جذاب. اما عجیب آنکه با این همه گوناگونی نوعی انسجام در شاکله آنها نهفته بود.
لذا همینطور که ناخواسته ذهنم درگیر پراید و ماشینها و خیابانها و خانههای مونوتن و ساختمانهای با طراحی کلاسیک و ژستهای اینستاگرامی شد زدم بیرون تا کافهای پیدا کنم و قهوهای بنوشم که به در بسته خوردم. در سریلانکا شما به ندرت موفق میشوید کافهای بیابید.(البته گویا به دلیل کاهش توریست بعد از کرونا کافههایشان جمع شده است. چون خودشان قهوهخور نیستند. این را گفتم که اگر در دوره رونق توریست آنجا رفتید و راهبهراه به کافه برخوردید من را آباد نکنید)
چهار:
براي تو و خويش
روحي كه اين همه را در خود بگيرد و بپذيرد .*
چهره بودا(عجیب است که به توافق رسیده بودند در همه مجسمهها یک چهره ثابت را برای بودا برگزینند) شبیه کسی بود که در جواب سوال “شما چند سالتونه؟” با متانت و رضایت خاصی میپرسد:”بهم میخوره چندساله باشم؟” (البته پیش از شنیدن پاسخ) و البته چهره مجسمهای که نماد شر بود هم شبیه همان فرد بود پس از شنیدن پاسخ دقیق و صحیح طرف مقابل.
بعد از تماشای مجسمهها در معابد مختلف به یاد جمله استاد یوگایی افتادم که میگفت: در آیین بودا آرامش و لبخند بر هرچیزی اصالت دارد و نقطه مقابل آن یعنی خشم و عصبانیت آغاز و انجام هرگونه شر است. اما در عجب بودم که چگونه یک آیینی میتواند در بین آیینمدارانش در یک جغرافیا، اینگونه همگانی باشد، زیرا که در طول سفر به ندرت با خلاف این موضوع برخورد کردم. پیش آمده بود که کسی در رانندگی دیگران را به کتف خویش بگیرد اما اکثرا در پاسخ، آنچه را که میدیدم مدارا بود و لبخند. شاید برای ما درک این موقعیت دشوار باشد، اما برای کشوری که مردمانش ادیان مختلفی را پذیرفتهاند بدیهیاست که باید مدارا را چاشنی آداب مختلفشان داشته باشند.
*”سکوت سرشار از ناگفتههاست” مجموعه شعری است از مارگوت بیکل با بازسرایی احمدشاملو. اگر این مجموعه را تابهحال نخوانده یا آلبوم صوتی آنرا با آهنگسازی بابک بیات نشنیدهاید اشکالی ندارد. البته اگر به جای آن چیز بهتری خوانده یا شنیده باشید.
پنج: انجام
پیلارد در این سفر به عنوان تراول ایجنت-بخشی از خدمات توریستی سرویس رد اپل که یک سرویس متمرکز خدماتی در سریلانکاست-همراه ده روزه ما بود. در این ده روز، حین گشتهای شهری و پیمودن مسافتهای بین شهری، تنها به پرسیدن سوالهایی کلی درباره جغرافیا و مردم و شرایط اقلیمی ایران اکتفا نمود و خبری از سوالهایی نظیر اینکه چندساله هستم، چند فرزند دارم و چقدر درآمد، پدر و مادرم در قید حیات هستند یا نه، چه تفریحاتی را میپسندم، دین و مذهبم چیست و … نبود.(تمام این سوالها را من از او پرسیدم!).سکوت بود و سکوت. سکوتی نه از آن دست که از روی بیتفاوتی و بیاهمیتی پاسخها، بلکه بیشتر بدین خاطر که این سکوت با هویت فردی و اجتماعیشان گره خورده بود. گویا سریلانکاییها برای شناخت محیط و اطرافیان به حداقلها اکتفا میکردند. خصلتی که به وضوح در معماری و فضای شهریشان هم هویدا بود. این سکوت، خودنمایی را (اگر نگویم مطلقاً) تا حد زیادی از فضای زیستیشان زدوده بود. همیشه در مواجهه با این جنس از سکوت یاد سکانسهایی از سینما میافتم (آغازگرشان فیلمهای بروسلی بود) که یکی از طرفین مبارزه کلی حرکات نمایشی همراه با اصوات نمایشیتر از خودش نشان میدهد، طرف دیگر آرام و ساکت و با خونسردی کامل یک ضربه میزند و تمام. نه اینکه بگویم این شیوه از زندگی بر روشهای دیگر برتری دارد. فقط گاهی اوقات در مواجهه با بعضی از فرهنگها و روشهای زندگی آدم با خودش میگوید: تو که اینقدر میچری پس دمبهات کو؟
شش: elle est d’ailleurs
از همان غروبی که پس از هشت ساعت مسافرت جادهای به هتل فاکس کندی(در ارتفاعات شهر کندی) رسیدیم پیدا بود که زیباییهای پیشرویمان در این شهر دیوق است. d’ailleurs(دیوق) کلمهای است در زبان فرانسوی که من آن را خیلی دوست دارم و برای اولین بار در متن ترانه آقای Pierre Bachelet که مشغول توصیف معشوق خود است به آن برخوردم. یعنی “از جایی دیگر”.
آنچه که در این شهر به شدت برانگیزاننده مینمود حاشیه صوتی یا به قول سینماییها صدای آمبیانس آن بود. توصیف آن کار بیهودهایست. مثل این است که بخواهی فضایی را که در خوابی دیدهای شرح بدهی. (شبی در خواب میدیدم که با دوستی مشغول صحبت کردنم. لحظهای بعد، آن دوست درختی شده بود و از شاخههایش ماهی آویزان بود). بهتر است بین صرف شام و رفتن به رختخواب فاصلهای دو-سه ساعته بگذارید.
هفت: سرانجام
«وقتی دو دست به هم میخورند، صدایی ایجاد میشود؛ به صدای یک دست گوش کن.»
در آیین ذن معماها و یا روایتهای خود متناقضی به نام کوآن وجود دارد که نه تنها رسیدن به یک پاسخ یا انتقال پند و اندرزی را دنبال نمیکند بلکه در صدد این است که به مخاطب خود بفهماند که به پاسخ قاطع یا صحیحی دست نخواهد یافت. عبارت بالا یکی از آنهاست.
حالا که برگشتهام با خودم میاندیشم که چرا خیلی چیزها مثل خانهها و خیابانها و شهرهایمان کیفیتی را که در آنجا شاهدش بودم ندارند. به نظرم این سوال بیشتر به یک کوآن میماند و اتفاقا گمان میکنم خیلی از سوالها بیشتر نیاز به مطرح شدن دارند تا به دنبال شنیدن پاسخی در ادامهشان.
برای پایانبندی هم لاجرم تنها شعر زیر به نظرم میآید:
میدانم در پایان راه
یا شاید در همین میانه
ممکن است
در آینه
به کودکی زل بزنم
که چهرهاش از خستگی جنگهای پیاپی
به خاموشی چراغی باشد
که شعلهاش را به روشنایی اتاقفکرها بخشیده
و دست آخر گرمای گلولهای
نصیب قلب سردش شده است.
با این همه
در پایان راه و هنوز و همیشه
در آینه کودکیست
که ایستاده
و منتظر یک لبخند است