Man Office

شهراندیشی؛ مجالی برای چند روایت شخصی

Thinking city, A chance of some personal stories

۱

حین یکی از کرکسیون‌های دوره دانشگاه که طرح هتلی بود نزدیک یک میدان تاریخی؛ استادم از من پرسید می‌دانستی فلیپ جانسون پروژه‌ای دارد در ضلع جنوبی پل خواجو؟

شما می‌دانستید؟ فکر کنید! فلیپ‌جانسون به همراه معمار شناخته‌شده دیگری از هند با نام راج راول، که در آن زمان در دفتر جانسون مشغول به کار بوده است، برای طرح یک مجتمع مسکونی، بانام مجتع امین،  بنای ایده‌ را بر دیده نشدن یا حداقل اهمیت بصری به نفع پل خواجو، و درواقع، به نفع شهر می‌گذارند. این مطلب را مقایسه کنید با  وضعیت فعلی طراحی ساختمان های مسکونی: یکی از معماران محترم شهر ما در همه طرح‌های ساختمان‌هایش از رنگ زرد در ابعاد گسترده به عنوان امضایش استفاده می کند که البته به نظر من رنگی که انتخاب کرده با جنس کار تجانس دارد! یاد دوستی افتادم که به منظور طراحی لوگویی برای یک رستوران، شمایل آشپزی بدون چهره طراحی کرده بود. چیزی که سرانجام پس از اعمال نظر کارفرما روی تابلو سردر رستوران آمد، آشپزی بود با دو چشم نقطه‌ای و یک لبخند ریز. تصحیح به جایی بوده؛ کی حاضر است غذای سرآشپزی را بخورد که چشم و دهان ندارد؟!

۲

جناب شیردل را که می‌شناسید. مدیران یکی از سازمان‌های خصوصی برای دعوت از ایشان برای شرکت در مسابقه‌ای محدود، روزی به دفتر او می‌روند. پس از طرح مساله جواب می‌شنوند با این مضمون که ”اسب پیر مسابقه نمی‌دهد. اگر می‌خواهید پروژه‌ را به من بسپارید، خب بسپارید، مسابقه چه صیغه‌ای‌ست؟“ میهمان‌ها هم در نهایت کرنش سر به زیر می‌‌اندازند و پشیمان از گفته و شنیده، دفتر ایشان را ترک می‌کنند.

من هم که شیرینی این پاسخ خیلی به دلم نشسته بود، روزی در موقعیتی مشابه همین پاسخ را به طرف مقابل دادم. حواسم نبود که کل سابقه حرفه‌ای من به زور به سیزده سال می‌رسد، و در نتیجه آنچه شنیدم کمی متفاوت بود : ”برای همین است که خَلاصش می‌کنند!“

الان فراموش کرده‌ام که قصد داشتم از روایت بالا چه نتیجه‌ای بگیرم اما به یاد دارم بعد از آن اتفاق تصمیم گرفتم که در زندگی حرفه‌ای و غیرحرفه‌ای‌ام که هر کاری را که بزرگتری انجام می‌دهد، بدون اندیشیدن درباره موقعیت و آنچه که هستم، تکرار نکنم. مثلا طراحی ساختمانی مسکونی با تکیه بر ظرفیت‌های مورفولوژیک حروف الفبای فارسی!

۳

در جایزه معمار ۱۴۰۰، پروژه‌ای در بخش بازسازی رتبه اول را کسب نموده بود که کل زیربنای آن به بیست متر مربع خلاصه می‌شد و ساده‌ترین تعریف در مورد آن -از نظرم من – بازسازی یک چهاردیواری بود. از اینکه چنین پروژه‌ای حائز توجه ویژه این جایزه شده بود خیلی خوشحال شدم و خوشحال‌تر از اینکه یکی از داوران در صفحه شخصی خود دلیل آن را به زیبایی نقل کرده بود: ”از نظر من جوایز به جای محصول محور بودن، باید تفکرمحور باشند. چرا که در حال حاضر زمان آن رسیده است که به جای دغدغه‌مندی برای یک اجرای خوب و استاندارد درصدد برتری‌بخشی به یک نوع تفکر و نگاه باشیم“(نقل به مضمون).

این جنس از بینش با اینکه به فضای لابراتواری معماری کمک شایانی می‌کند و در ضرورت این امر تردیدی نیست، اما زمانی می‌تواند سودمند واقع شود که موازی با آن ارزش‌هایی نظیر تعیین استاندارد‌های نوین و توجه به یک ساختار عمومی که به شکل‌گیری یک کل منسجم به عنوان شهر منتهی می‌شوند، مورد تاکید و تقویت قرار گیرند. از مشاهدات خودم شاهد می‌‌آورم: با بررسی آثار ارسال‌شده به چند جایزه معماری معتبر ایران برایم مشخص شد که کمتر از بیست درصد آثار، متعلق به بخش مسکونی آپارتمانی هستند و بیش از نیمی از همین میزان اندک هم در مناطق مرفه‌نشین پایتخت واقع شده‌اند. در صوتی که به نظر می‌رسد بیش از هشتاد درصد صنعت ساختمان مربوط می‌شود به آپارتمان‌های مسکونی در مناطق معمولی و متوسط شهر. ایجاد انگیزه برای پرداختن به این سکونتگاه‌ها از سوی جوایز معماری و هم‌اندیشی در باب استانداردهای نوین این واحدها بیشتر موجب خوشحالی می‌شود. حداقل برای من که این‌طور است؛ اگر خوشحالی من برای کسی مهم باشد اصلا!

۴

آن زمان که هنوز خبری از کرونا نبود، با جمعی از دوستان بنا گذاشتیم هم را ببینیم. در استخر! اما آن استخری که قرار گذاشته بودیم، نشد. نفهمیدم چطور شد که سر از یک مجموعه آبی در آوردیم، از‌ آنها که سرسره دارند و سقوط آزاد! پیش از آن، در تبلیغات تلویزیونی دیده بودم عده‌ای با لباس و کاملا پوشیده در جایی پر از آب که پر از وسایل مارپیچ و غیرمارپیچ سرسره‌ای است غرق در لذت و هیجان هستند. به‌خاطر همین تصویر تصنعی، تصور نمی‌کردم روزی خودم سر از این‌جور جاها دربیاورم و غرق در لذت شوم، آن هم با لباس! اما خوشبختانه آنجا ربطی به قواعد صداوسیما نداشت و رویه بر بی‌لباسی بود.

نمی‌دانم چطور زمان پیش رفت و پیش‌رفتیم که یک آن به خودم آمدم و دیدم منِ معمار همراه دوستانم (یک عدد استاد دانشگاه با مدرک دکتری فلسفه هنر، یک عدد خبرنگار، و یک کارمند سابق کارخانه تولید دونات- او با اینکه امروز برای خودش کسب و کاری دارد ولی ما همچنان او را به دونات می‌شناسیم) سر یک تیوب را چسبیده بودیم و با اصواتی نئاندرتال‌گونه تلاش می‌کردیم آن را از چنگال چند نفر کاملا غریبه بیرون بکشیم. غرق در هیجان و لذت! بعد از پوشیدن لباس‌ها، برادرم (همان استاد دانشگاه) به نکته‌ای اشاره کرد که بعدها در زندگی شخصی و حرفه‌ای بارها به صحتش پی بردم : ”آدم‌ها بدون لباس (که به آنها تا حدی هویت فردی می‌دهد) خیلی ساده‌تر با هم گره می‌خورند. برای همین است که در مراسمات دینی (مثل حج) و کارناوال‌ها (مثلا کارناوال بینشه) و جنبش‌های اعتراضی (مثل جلیقه‌زردها) لباس‌های یک شکل یا شبیه‌ به هم برمی‌گزینند تا همه در خدمت یک کل واحد قرار گیرند“.

بعدها با دیدن نحوه سازماندهی و شکل‌گیری ساختمان‌های مسکونی در شهرهای کشورهای توسعه‌یافته دریافتم که گویی آنها، به ساختمان‌ها به چشم مومنان حاضر در یک مراسم دینی، یا شادخوارانی در یک کارناوال و حتا معترضانی در یک جنبش نگاه می‌کنند. اینگونه است که انسجام آن‌ها به چشم می‌آید: آنها هم فردیت خود را دارند و هم در خدمت کلیتی بزرگ‌تر هستند.

۵

در بحبوحه درگیری‌های روسیه و اوکراین به تصویری از ترافیک هوایی منطقه توجهم جلب شد.

مثل ریزش موضعی مو، دو محدوده خالی از تصویر زرد رنگ هواپیماهای مسافربری مشهود بود. طبیعتا آسمان روسیه و اوکراین، و البته آسمان ایران!

-چرا؟ چرا واقعا؟ مگر ایران هم یک طرف این جنگ است؟

در حال دیالوگ با دوستی بودم که از موضوع جنگ آشکار غمگین بود. به او پاسخ دادم: تاجایی که من می‌دانم ما یک طرف هر جنگی هستیم. وقتی که ابرها هم مرزهای این کشور را دور می‌زنند از هواپیماها، توریست‌ها، توسعه، علم، اندیشه، و سایر عزیزان که دیگر نباید دلخور باشیم. فکر می‌کنی چرا شهرهایمان…حرفم را خوردم چون احساس کردم این دیالوگ به جایی ختم نمی‌شود مگر آن دیالوگی که اصغر فرهادی برای صحنه بالای پشت‌بام «فروشنده» نوشته بود و حین تماشای این فیلم به نظرم به شدت توی ذوق می‌زد.

دوست غمگینم که او هم انگار تاب این شکل دیالوگ‌ها را نداشت، تلویزیون را روشن کرد. کارشناس برنامه خبری می‌گوید: یک عده تلاش می‌کنند با سیاه‌نمایی … (شبکه را عوض می‌کند) کارشناس برنامه دیگری که معلوم نیست چه برنامه‌‌ای است می‌گوید: آب که راکد باشد…(تلویزیون را با ناراحتی افزون از پیش خاموش می‌کند). زیر لب می‌گویم: همین را می‌خواستم بگویم؛ می‌گندد. و در آن سکوتی که بین ما حاکم شده بود، به این فکر می‌کردم که چقدر از زشتی شهری که عماد (شهاب حسینی) روی پشت‌بام فیلم فروشنده از آن حرف می‌زند به قوانین و مقررات نادرست و یا نظارت‌های صوری برمی‌گردد؟ به این که وقتی ساختار درست نباشد، حرفی جز غرولند نمی‌شود زد. برای همین، به فرهادی حق دادم و سکوت را شکستم : «فکر می‌کنی چرا شهرهایمان دارد می‌گندد؟»

۶

مشغول مطالعه مصاحبه‌ای با زومتور بودم که در خصوص دیدگاهش درباره پروژه‌هایش این‌گونه توضیح می‌داد: “به درخت می‌نگرم، هیچ نمی‌گوید، هیچ. درخت پیامی ندارد، نمی‌خواهد چیزی به من بفروشد، برایم خودنمایی نمی‌کند، نمی‌گوید مرا بنگر، من زیبا هستم، خیلی زیباتر از بقیه درختان. درخت صرفا یک درخت است و زیبایی خودش را دارد. آن‌چه که خاص نیست فوق‌العاده قدرتمند است.”

دریافتم که چقدر برای من، خانه حکم درختی را دارد که زومتور می‌گوید. به‌ یاد بخشی از کتاب “نام من سرخ” اورهان پاموک افتادم که از زبان “نقشِ درختی” در یک نگارگری ایرانی روایت می‌شد:

روزی استاد نقاشِ فرانسوی بزرگی با استاد نقاش بزرگ دیگری، در دشت‌های فرانسه قدم می‌زدند و درباره‌ی استادی و مهارت صحبت می‌کردند. جنگلی در برابرشان سبز می‌شود. یکی از آنها که از دیگری سرتر بوده به او می‌گوید: ” مکتب جدید نقاشی چنین حکم می‌کند که اگر درختی از این جنگل را نقاشی کردی و کسی آن‌ را دید و کنجکاو شد، میان این جنگل، درخت نقاشی شده را از دیگر درخت‌ها بازشناسد“. من حقیر، که بیش از نقش درخت نیستم، خدا را شکر می‌کنم که با چنین فکری نقاشی نشده‌ام. از این نمی‌ترسم که اگر طبق مکتب فرانسه، نقاشی می‌شدم، تمام سگ‌های استانبول مرا واقعی پنداشته و رویم اجابت مزاج می‌کردند بلکه دلم‌ می‌خواهد به‌جای خود درخت، معنای درخت باشم.

اتفاقا فکر می‌کنم یکی از آفت‌هایی که به جان خانه‌های شهر افتاده، تلاش برای یک نمایش آیکونیک از جانب سازندگان‌شان بود که همچنان هم با سرعت بیمارگونه‌ای روبه‌افزایش است. گاهی که از خیابانی گذر می‌کنم حس می‌کنم که در ردلایت دستریکت ساختمان‌ها قدم می‌زنم.

واقعاً بعید نمی‌دانم که ساختمانی آمیخته به نورهای زرد و نارنجی در ورودی‌اش را باز کند و همینطور که با یکی از پنجره‌هایش چشمک می‌زند قیمت پیشنهادی‌اش را اعلام کند. من هم مجبور بشوم پاسخ بدهم: ممنونم. من به دنبال سکونت دائمم! (همه‌چیز اکثر خانه‌های امروزی من را به یاد هتل‌ها می‌اندازد: مثلاً همین که همه‌جایشان برق می‌زند)

۷

وقتی‌ پیام مجله کوچه برای نگارش یک یادداشت درباره خانه، آن‌هم خانه‌های آپارتمانی را دیدم احساس کردم ذهنم کاملا آمادگی پرداختن به چنین موضوعی را دارد. البته این‌که تا دقایقی پیش از آن، توی دفترم داشتم درباره نقش اجتماعی ساختمان مسکونی شش‌طبقه‌ای که مشغول طراحی‌اش بودیم سخنرانی مفصلی ارائه می‌کردم هم بی‌تاثیر نبود! اما زمانی که تصمیم گرفتم چارچوب اصلی یادداشت را در ذهن خودم ترسیم کنم دریافتم با کوهی از مسائل مواجهم؛ مسائلی که طی شش-هفت سال مطالعه، طراحی و اجرای این دست از ساختمان‌ها سد راهم قرار گرفته‌‌اند. در این مدت، ضمن تجربیاتی در ارتباط مستقیم با شهرداری‌، نظام مهندسی، نیروهای اجرایی و دفتری و همچنین مساله خرید و فروش و اقتصاد ساختمان از یک سو و از سوی دیگر پس از مواجهه با نهادها، مجلات و جوایز معماری و همچنین سایر دوستان معمارم و البته خودم، فهمیده بودم که فصل مشترک آسیب‌هایی را که از جانب هریک از این عوامل به این حوزه‌ تقریبا رهاشده می‌رسد، می‌توانم در یک وضعیت خلاصه کنم: وضعیتی که در آن یک منفعت جمعی قربانی منفعت شخصی می‌شود، چه این منفعت، اینرسی نهادهایی مانند شهرداری یا نظام‌مهندسی در قبال تغییر و روزآمد کردن قوانین باشد، چه نخوت و جایگاهی که برخی جوایز معماری برای خود فرض کرده‌اند و چه معماری که می‌خواهد به هر قیمتی اثرش برجسته‌تر از بافت پیرامونش باشد.

حالا که از غلظت احساس اولیه‌ام درباره آمادگی برای نوشتن درباره چنین موضوعی کاسته شده، به یاد حکمتی از یکی از استادان ذن می‌افتم که در توضیح ساختار هایکو می‌گفت: “ما برای پالایش نیاز به پند و اندرز نداریم. هایکو تلاش می‌کند تصویر زیبایی را برای شما ترسیم کند. خودِ زیبایی پالایش‌گر است.”

سنگ را شکافته

برف را شکافته

و ایستاده

درخت گیلاس

(گوئیچی ایماسه)

چاپ شده در مجله کوچه دهم